مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد شرم از آن چشم سیه دارو مبندش کمند
من خاکی که از ین در نتوانم برخاست از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ زانکه دیوانه همسان به که بودند اندر بند