شعر

شعر و گفتگو با دیگران

شعر

شعر و گفتگو با دیگران

ترس

بعضی وقتا می خوام داد بکشم هوار بکشم بگم آخه ای خدا ولی یکی به هم می گه داری کفر می کنی نمی ترسی آخه چرا من چرا من باید بترسم چرا خیلیای دیگه هر کاری که دلش می خواد میکنن آخرش هم نمی ترسن و هر چی که دوست داشته باشن  حوالی خدا می کنن و خدا هم باهاشون کاری نداره میگین نه یه کم دورو برتونو نگاه کنین به حرف من میرسین شما چطور 

نظرات 4 + ارسال نظر
پریسا پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ

چه دعایی کنمت بهتر از این که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد.
موفق باشی
رو منم حساب کن.

شهره جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ

وجدان اون چیزیه که همیشه جلوی ما رو می گیره. از این طرف به قضیه نگاه کن: تو هیچ وقت دوست داری جای اون اطرافیان باشی؟ دوست داری مثل اونا زندگی کنی؟ مثل اونا زندگی کردن به نظر من که خیلی سخته.

یکانه جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

ممنون این دعا شامل همه ما های باشد

پریسا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ق.ظ

وقتی دلت ارزش خودش را از دست بدهد
وقتی چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشند
وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی
وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد و گفته باشی
وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی
وقتی احساس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمی کند
وقتی احساس کنی تنهاترین تنهاها هستی
وقتی باد شمع های روشن اتاق تو خاموش کند
چشمهایت را ببند و از ته دل بخند.......
که با هر لبخند روحی خاموش جان می گیرد و درختی پیر جواب میشود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد