شعر

شعر و گفتگو با دیگران

شعر

شعر و گفتگو با دیگران

فتح باغ

آن کلاغی که پرید 
از فراز سر ما 
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد 
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود 
خبر مارا با خود خواهد برد به شهر 
همه میدانند 
همه میدانند 
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس 
باغ را دیدیم 
و از آن شاخه بازیگر دور از دست 
سیب را چیدیم 
همه میترسند 
همه میترسند اما من و تو 
به چراغ و آب و آینه پیوستیم 
و نترسیدیم 
نظرات 2 + ارسال نظر
شهره سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

چقدر خوبه که حس ترس رو از آدم بگیرن اون موقع می شه شادترین موجود دنیا!

افسانه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ق.ظ http://tabloyeax.blogsky.com

سلام خوبی به منم یه سری بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد